مرد تصادفی

محمد حسن ابوحمزه
Mhassan1a@yahoo.com

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ مرد تصادفی _____________________
محمد حسن ابوحمزه
مردم عجله داشتندهر چه زودتر به خانه بروند . می خواستند ازگرمای ظهر مرداد که بی رحمانه روی شهر با کوچه های باریک و تودرهم می تابید ، نجات پیدا کنند.وقتی کنارشیر فشاری آب ، سر چهارراه می رسیدند می ایستادند و با کنجکاوی به جمعیت نگاه می کردند که دورهم جمع شده بودند.نگاهشان که روی زمین می افتاد متوجه می شدند قضیه از چه قرار است. حتما یکی از ماشینها ئی که با سرعت در خیابان خلوت تخته گاز می رفت به این بدبخت زده بود و او را اینطور نقش زمین کرده بود. خودش فرار کرده بود ، مصدوم هم روی آسفالت داغ خیابان افتاده بود. بعضی با پرسیدن سوالی به راهشان ادامه می دادند.گروهی هم کلافه و بی حوصله اطراف جنازه پرسه می زدند. تصادف آنها را ازکسالت و یک نواختی یک روز گرم تابستان بیرون آورده بود .
معلوم نبود چادرچلوارگلدارومندرس را از کجا پیدا کرده و روی اوکشیده بودند زیرا مرده زن نبود. جوانی لاغر با چهره زرد و چشماني خمار كه گوئي روزها نخوابيده باشد بالای سرش بود گفته بود:
من دیدم راننده نامرد زد به این جوون مردم فرار کرد . پسره چند تا کوچه بالاتر می شینه . محصل کلاس نهم بود. با افسوس سرش را تکان داد گفت :
مُرد رَف پی کارش. بعد چند پک عمیق به سیگارش زد. جوان مرتب گوشه چادر را صاف می کرد وبا پا سکه هائی را كه رهگذر ها انداخته بودند زیر چادرمی زد.
پیر مرد ی که کمی سکنجبین در کاسه گلی به دست داشت سرش را رو به آسمان بلند کرد زیر لب چیزی گفت ، از جمعیت جدا شد و دور شد.
مرد دیگری که سه چرخه اش رابا عجله و ناشيانه آن طرف خیابان گذاشته بود میان جمع سرک كشيد جاي پيرمرد را گرفت گفت:
- خیلی بی رحم شدن مردم. اصلا رایَت نمی کنن. به سه چرخه زهوار در رفته اش که زیر چند قالب یخ وا رفته بود اشاره کرد ادامه داد :
- مگه من راننده نیستم .آسه میرم آسه میام . تا حالا یه مورچه رو هم زیر نگرفتم.
آنها که حواسشان به حرفهای یخ فروش بود برگشتند و سه چرخه را طوری نگاه کردند که مرد خجالت کشید. انگار سه چرخه هم از این حرف خجالت کشید وعرق كرد،قطره های آبي که از زیر آن می چکید ، راه افتاده بود ازطول خیابان گذشته بود، میرفت زیر جنازه.
چند تا پسر بچه بازی گوش هم از ميان پای مردها سرک می کشیدند می خواستند خودشان را داخل آدم کنند.
مرد لبنیات فروشی که تصادف جلوی مغازه اش رخ داده بود با آستین های بالا زده ، پیش بند سفید ک زده ای را روی شکم بر آمده اش بسته بود ، با پشت دست عرق پیشانیش را پاک کرد گفت :
- زنگ بزنید کلانتری بیان این بیچاره رو جمع کنن.
جوانک ازروی جنازه پرید رفت جلو.تعادلش به هم خورد، بازوی مردي راگرفت تا به زمین نخورد گفت :
- نمی خواد. زنگ زدم . افسر نگهبان، گفت الآن گشت می رسه.
تنها زنی که با زنبیل نان در دست ،میان جمعیت بود سکه ای را روی جنازه انداخت، گفت :
- مادرش براش بمیره.اون بدبخت خبر نداره جگر گوشه اش پَر پَر شده.یکی به خونه شون خبر بده.
جوانک که احساس مسئولیت شدیدی نسبت به جنازه می کرد گفت :
- یه نفر فرستادم خونشون .مادر ش گفت الآن میآد . بدبخت بچه کوچیک داشت باید می سپرد به همسایه.
مردی که روزنامه ای زیر بغلش بود و قیافه کارمند ها را داشت از میان دو نفر، یک بری صحنه تصادف را می دید پرسید :
- کسی شماره ماشین رو گرفته.
بی اختیار همه سرها رو به جوانک برگشت و او را نگاه کردنند.منتظر بودنند جوانک که این همه زرنگ بود وکارها را انجام داده بود شماره ماشین را بخواند. جوانک که متوجه توقع زیاد مردم شده بود قیافه حق به جانبی گرفت و گفت :
- مگه من چندتا دست دارم . این بدبخت رو جمع کنم . آژان خبرکنم . خونه شون خبربدم .نه من که ندیدم . یعنی دیدم ماشین بِش زد ولی شمار موماره ؟ نه ندیدم.
لبنیات فروش گفت : کی این تصادف شده . من اصلا ندیدم. صدائی هم نشنیدم. جیغی دادی بلاخره .... جوانک حرفش را قطع کرد گفت :
- شما ته مغازت بودی . مث اینکه رفته بودی از پستو پنیری چیزی بیاری بیرون.لبنیات فروش با تعجب همه را نگاه کرد و آرام خودش را پشت جمعیت جا کرد.
رفته رفته جمعیت که حوصله شان سر رفته بود متفرق شدند .به جز چند تا بچه کسی آنجا نماند. جوانک دور وبرش را نگاه کرد . دستهایش را از هم باز کرد تا آنها را متفرق کند و با یک گام بلند به طرف بچه ها هجوم برد كف كفشش را محكم به زمين زد ، طوري كه گرد وخاك بلند شد گفت :
- برید رد کارتون مرده که دیدن نداره . دستانش را پشت بچه ها گذاشت و آنها را به طرف پياده رو هل داد گفت : برید . مردم سر ظهر هم بچه هاشون رو جمع نمی کنن.
دوباره اطرافش را نگاه کرد . بچه ها که دور شدند کنار جنازه زانو زد . آرام چادر را کنار زد گفت :
- اصغری پاشو که باید زود فلنگو ببندیم بریم و مشغول جمع کردن پولها شد. جنازه هم که حالا زنده شده بود چادر راکنار زد و بلند شد . دستپاچه پولها را جمع کرده داخل چادر ریختند . راه افتادند. اصغر که خیلی گرمش شده بود دستش را زیر شیر فشاری گرفت کمی آب خورد و دستمال یزدی اش را خیس کردبه گردنش کشید ، دوید تا خودش را به جوانک رساند و از آنجا دور شدند.

تهران- بهمن84
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33829< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي